داستان کوتاه: زنده باش مامان!
کد خبر: ۳۶۱۵۹
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: 2016 May 09    -    ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۱
داستان کوتاه  اختصاصی «تابناک باتو» داشتم تشهد نماز صبحمو می‌گفتم که صداى زنگ تلفن بلند شد. علیرضا خواب بود، تو همون خواب و بیدارى خودشو رسونده بود به تلفن.
سلام نمازو که دادم، دیدم تو چارچوب در ایستاده. گفتم: کى بود این وقت صبح؟
گفت: بابات بود. گفتم: خب؟ چى کار داشت؟
اومد روبه روم چارزانو نشست. شلوارک پاش بود با رکابى سفید. دستامو تو دستاش گرفت و فشار داد. تسبیح لا به لاى انگشتام بود و از فشار دست علیرضا دردم گرفت. به روى خودم نیاوردم. گفتم: بگو دیگه. دلم شور افتاد. گفت: مامانت حالش بد شده بابات بردتش بیمارستان. یعنى فکر کنم از بیمارستان زنگ مى زد. شماره نا‌آشنا بود.

دستامو از تو دستاش کشیدم بیرون. قلبم اول از همه تند تند شروع به زدن کرد، بعد عرق سرد نشست رو بدنم. حس کردم رنگم پرید و دلشوره افتاد به جونم. بند چادر کیسه‌ای رو از پشت سرم باز کردم و چادرو درآوردم. گفتم: یا فاطمه ى زهرا! چى شده علیرضا راستشو بگو.

علیرضا بلند شده بود که بغلم کنه. زدمش کنار و رفتم تو حال. دنبالم اومد. گوشى رو پیدا نمى کردم. گفت: چى می‌خواى؟ گفتم: اه این گوشى لا مصب کجاست. گوشى رو از تو آشپزخونه آورد داد به من. شماره ى بابا رو گرفتم. اشکام جارى شدن. عجب صبح نحسى بود. خورشید طلوع کرد اما انگار داشت غروب مى کرد. خیلى زنگ خورد تا بابا گوشى رو برداشت. گفت: الو. گفتم بابا مامان چى شده؟؟؟ کجایین شما الان؟ مامان کجاست؟
گفت: حالت خوبه پریسا؟ مامان چى شده؟؟ چیزی نشده اینجا کنار من خوابیده بود که البته شما بیدارمون کردى.

به علیرضا نگاه کردم. علیرضا نشسته بود روى مبل و با دستاش صورتشو پوشونده بود.
گفتم: گوشیو می‌دى مامان؟ علیرضا دستهاشو برداشت و سرشو چرخوند سمت من. با چشماى گرد شدش زل زده بود تو دهن من.

بابا گفت: همین الان رفت دستشویی.
قلبم آروم نمى گرفت. تا صداى مامانو نمى شنیدم خیالم راحت نمى شد. دستمو گذاشتم رو دهنى گوشى و به علیرضا گفتم: مامان و بابا که خونه ن. چى مى گى پس تو؟
علیرضا شونه هاى لخت و استخونیشو بالا انداخت و آروم گفت: نمى دونم بابات زنگ زد گفت مامان حالش بد شده. خب شاید چیزیش نبوده برگشتن.

گفتم: چی چیو بد شده. بابا اصلن در جریان نیست.
بابا از اون طرف گفت: پرى قطع کن مامان بعدا خودش بهت زنگ مى زنه و بلافاصله صداى بوق تلفن اومد.
گوشى رو گرفتم جلو صورتم و به علیرضا نگاه کردم و گفتم: قطع کرد.
نشستم رو دسته ى مبل و گفتم: اى وااااى اعصابم خرد شد. علیرضا بابا دقیقا بهت چى گفت؟
 گفت: راستش گفت مامان دیشب تو خواب سکته کرده و... یه مکث کوتاه کرد و آروم ادامه داد، دور از جونش تموم کرده.

دستمو گرفتم جلو دهنم و گفتم: یعنى چى علیرضا. این چرت و پرتا چیه می‌گى؟
بلند شدم. این بار شماره ى خونمونو گرفتم. آنقدر زنگ خورد تا قطع شد. شماره ى مامانو گرفتم در دسترس نبود. مامان شبا گوشیشو می‌ذاشت رو حالت پرواز. بابا رو گرفتم بعد از ٣-۴ تا زنگ برداشت. گفتم: الو بابا کجایین؟ چرا خونه رو برنمى دارین؟
گفت: عه زنگ زدى خونه؟
گفتم: واا ینى چى؟ مامان کجاست؟
گفت: هیچى دیگه تو خواب از سرمون پروندى رفت بیرون نون تازه بخره.
گفتم: گوشیشو نبرده؟

یه خورده مکث کرد و گفت: نه جا گذاشته انگار.
دیگه داشتم دیوونه می‌شدم. علیرضا آروم گفت: چى می‌گه؟
دهنمو از گوشى فاصله دادم و گفتم: چمیدونم والا. می‌گه مامان رفته نون بخره.
بابا گفت: با کى دارى حرف مى زنى؟
گفتم: هیچى، بابا من نمى خوابم، همین جا کنار تلفن نشستم، تا مامان اومد بگو به من زنگ بزنه.
گفت: باشه دخترم نگران چى هستى؟ تو هم برو بخواب. می‌گم ظهر زنگ بزنه.
گفتم: واى نه بابا من خوابم نمى بره. تا اومد بگو بزنه. باشه بابا؟
گفت: باشه عزیزم. باشه.
خدافظى کردیم.

نشستم روى مبل. مثل مرغ سرکنده بودم. نمى فهمیدم موضوع چیه. وسط کمرم یه جا بین مهره ى سه و چهار تیر می‌کشید. علیرضا اومد پیشم نشست و گفت: چى شد بالاخره؟ انگشتامو کردم لاى موهامو پاشدم وایسادم. گفتم: واى خدا نمى دونم. دارم از دلشوره مى می‌رم.
یهو جیغ کشیدم. ملیکا خواب آلود کنار دستم وایساده بود.
از جیغ من ترسید زد زیر گریه. نشستم بغلش کردم گفتم: تو کى بیدار شدى مامان؟
بلند بلند گریه مى کرد. کلافه شدم، گفتم برو بغل بابا. علیرضا دستاشو دراز کرد و دستاى ملیکا رو گرفت و کشوندش طرف خودش و نشوند رو پاش.

دوزانو رو زمین نشسته بودم. معدم به سوزش افتاد. دست به سینه شدم و خودمو مچاله کردم. بلند شدم، شروع کردم به راه رفتن. طول حال رو بالا پایین می‌رفتم. گوشى تلفن تو دستم بود. انگشتام از دلشوره حس نداشت.

صداى تلفن بلند شد. دکمه رو زدم و گفتم: الو..... الو...... الو مامان تویی؟ بابا؟؟
صداى خش خش می‌ومد فقط. علیرضا نگاهش به من بود و داشت کف دست ملیکا لی لی حوضک مى خوند.
گفتم: قطع شد.
شماره ى بابا رو گرفتم اشغال بود. شماره ى خونه، هیچ کس بر نداشت. مامانم هنوز در دسترس نبود.
لی لی لی لی حوضک
گنجیشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک
این یکى درش آورد
این یکى بردش
این یکى کشتش

تلفن زنگ خورد.
بابا بود، گفتم: الو بابا چى شد؟ مامان اومد؟
گفت: پرى گوشى دستت باشه
علیرضا نگاهش به من بود.
این یکى پختش
کى خوردش؟
من من کله گنده
ملیکا زد زیر خنده و گفت: بابا دوباره دوباره.

-سلام پرى جان
واى مامان بود، صداى مامان بود واقعا. اشک هام جارى شدن. گفتم: الهى قربون صدات برم مامان. حالت خوبه؟
علیرضا لبخند رو لباش بود و چشماش از تعجب گرد شده بود. ملیکا رو بغل کرد اومد نزدیک من. دوباره گوششو نزدیک گوشى گرفت تا خودشم صداى مامانو بشنوه. مطمئن که شد ملیکا رو ماچ صدا دارى کرد و گفت: بریم تو تختت برات قصه بخونم؟ ملیکا دستشو حلقه کرد دور گردن علیرضا و یه اره ى کشدار گفت. و رفتند.

ماجرا رو براى مامان تعریف کردم و آخرش گفتم واى مامان قربون صدات برم. مامان گفت: خدا نکنه عزیزم. پس حالا واقعا کى بوده زنگ زده؟ شاید مزاحم تلفنى بوده. گفتم: نمى دونم والا. هر کى بوده که خدا از سرش نگذره. داشتم سکته می‌کردم دیگه.

گفت: دور از جون. چى بگم والا. حالا دیگه بهش فکر نکن عزیزم. برین بخوابین.
گفتم: باشه قربونت برم. تورو خدا شما هم مواظب خودتون باشین.
دکمه آف گوشى رو زدم. گوشى رو چسبوندم به سینمو نشستم رو مبل. چشمامو بستم، سرمو تکیه دادم به پشتى و نفس عمیقى کشیدم. صداى قصه گفتن علیرضا می‌ومد. شنگول گفت: اگه راست می‌گى دمتو نشون بده ببینیم چه رنگیه؟

چشمامو باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. از پنجره ى باز حال نسیم ملایمى میومد. لبخند نشست رو لبهام، به تلفن تو دستم نگاه کردم و قسمت گوشیشو بوسیدم، همونجایی که صداى مامان ازش بیرون اومده بود. بلند شدم برم سر جام بخوابم که صداى زنگ تلفن دوباره اومد. فکر کردم لابد مامان چیزى رو یادش رفته بهم بگه. شماره رو نگاه نکرده زود دکمه رو زدم که ملیکا دوباره بدخواب نشه.

محمد برادر علیرضا بود، با صداى گرفته گفت: زنداداش کجایین؟ بابا یک ساعت پیش از بیمارستان به علیرضا زنگ زده، هنوز راه نیفتادین؟
صداى علیرضا از اتاق میومد.
و از اون به بعد مامان بزى دیگه هیچوقت بچه هاشو تنها نذاشت.
نویسنده: سپینود
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۳۳ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۰
0
0
عالی بود عزیزم
مثل هميشه
طیبه عادلیان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۵۳ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
0
0
بسيار تاثير گذار بود داستان واقعا همه حالات عالی بیان شده بودن مرسی سپينود عزیزم
ریحانه قمی ها
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۳۴ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
0
0
عاااااااآاالی
پاسخ ها
ناشناس
| |
۱۵:۳۷ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
میشه لطفا بگی بالاخره مادر دختره مرده یا پسره؟
طاها
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۲:۳۳ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
0
1
ممنون، زنده باشی
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۳۶ - ۱۳۹۵/۰۲/۲۱
0
0
یعنی مادر علی رضا مرده بود؟
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار