اختصاصی «تابناک باتو» وقتی زری با چشمهای قرمزش و دماغش که معلوم بود هزار بار با دستمال چلوندتش چای برام آورد، دستگیرم شد دوباره چه گندی بالا آورده.
چایی رو برداشتم، حوصله نداشتم سؤالی بپرسم که جوابشو خوب میدونستم و بعدشم لابد دلداری دادن به کسی که خودش باید دلداریم بده.
نشست کنارم، از بویی که میداد عوقم میگرفت. از بوی زنی که نمیتونه یه بچه تو شکمش نگه داره حالم به هم میخورد. از دلداری دادنهای تو خالی خودم که پر از دروغ و دونگ بود متنفر بودم.
فین فینهای زری حواسم رو پرت میکرد. لابد منتظر بود بپرسم گریه کردی؟ چی شده؟ ولی این دفعه رو کور خونده. بذار انقدر آبغوره بگیره تا جونش بالا بیاد.
یه دستمال از جا دستمالی جلو روم کشید بیرون، دماغشو گرفت و لابد اشک هاشم پاک کرد. زنک فقط بلد بود گریه کنه. بعد از این همه دوا درمون و نسخههای دوزاری دکتر و فال بین و دعا نویس باز هم بچه به ماه نرسیده انداخته بودتش ته چاه خلا.
حتما دوباره میخواد با زر زر گریه همینا رو برام تعریف کنه که صبحی سر توالت چه اتفاقی افتاده. پیچ رادیو رو میچرخونم روی اخبار و صداش رو بلندتر میکنم.
خاک بر سرش که نمیتونه یه نخود رو توی اون شکم صاحب مردهاش نگه داره. ۱۲ ساله همین بساطو داریم. همین اشک و آه و زاری. همین فین فین کردنها و دستمال بیرون کشیدنها و همین چای تلخ لعنتی.
صداش مثل دریل اول جمجمهام رو و بعد تا ته مغزم رو سوراخ میکند. گاهی فکر میکنم خوب دووم آوردم، باید همون سال اول که معلومم شد زنک بچش نمیشه طلاقش میدادم و میرفتم سراغ یه زن دیگه، تازه خوشگلتر و جوون ترشم میگرفتم و یه شب بالاخره کارو یه سره میکردم و خلاص.
بیخود این همه سال رو به فنا دادم که چی مثلا؟ که همه بگن عجب مرد خوبی؟ چه آدم فداکاری؟ هر کی بود حداقل یه هوو سر زنش آورده بود و دو سه تا بچه هم دور و برش رو گرفته بودند. اونوقت من احمق با این مرد خوب و فداکار گفتنا خر شده بودم و مونده بودم ور دل یه زن بوگندوی بیعرضه.
آخ زری! همهٔ اون شب کذایی رو روزی صد بار با خودم مرور کردم. اینکه همون شب بود که تصمیمم رو گرفتم اول یه زن درست و درمون و سالم برای خودم دست و پا کنم و بعدشم تو رو طلاق بدم و خلاص بشم ازت.
که همین کار رو هم کردم و فکر کنم همینم شد و تو دووم نیاوردی و سر یه سال نشده دق کردی و مردی.
و من بدبخت لابد آه تو دامن گیرم شد که قسمتم هنوز همون فین فین کردناست، همون دستمال بیرون کشیدنا و همون چای تلخ لعنتی.
نویسنده: سپینود
البته جای کار دارد
امیدوارم نویسنده توفیقات بیشتری کسب نماید