آدم‌ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند!
کد خبر: ۳۲۵۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: 2015 July 01    -    ۱۰ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۷
نور و نان
اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی‌ که آدمی‌ به جای نور، نان می‌خورد گرسنه خواهد ماند.
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشۀ در باد را که می‌خورد؟ آدم است، آدم است که می‌خورد. این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می‌خورد؟ آدم است، آدم است که می‌خورد.

این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زندۀ بر زمین را که می‌خورد؟ آدم است، آدم است که می‌خورد. هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل‌ها و سفره‌ها پر می‌شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.

*  *  *

دست های میکائیل از رِزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم‌های آدمی‌ همیشه نگران بود. دستهایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته‌ام، خسته‌ام از این آدمها که هیچ وقت سیر نمی‌شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی ‌سیر شود؟ چقدر!
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی ‌را سیر می‌کند نان نیست، نور است. تو مأمور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی‌ که آدمی‌ به جای نور، نان می‌خورد گرسنه خواهد ماند.

*  *  *

میکائیل راز نان و نور را به فرشته‌ای گفت‌ و او نیز به فرشته‌ای دیگر‌ و هر فرشته به فرشته دیگری تا آن که همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی‌دانست.
اما رازها سر می‌روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی ‌سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

*  *  *

اما آدم، همیشه شتاب می‌کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی ‌را سیر می‌کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستاره‌ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

*  *  *

خداوند به جبرئیل گفت: سفره‌ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدمها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدمها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه‌ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی، فقط گاهی کسی تکّه‌ای عشق برداشت و جهان از همان تکّه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

*  *  *

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می‌کند. آدم ها چنگ می‌زنند و نانها را از او می‌ربایند.
میکائیل گریه می‌کند و می‌گوید: کاش می‌دانستید، کاش می‌دانستید که نور از نان بهتر است.

نویسنده: عرفان نظرآهاری

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۳۸ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۰
1
2
خيلي قشنگ بود آقاي آهاري واقعا توصيف حال و روز ما آدمهاي كم بين و بي تدبير را بيان ميكند .
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار