به گزارش «تابناک باتو» ـ در این بیم و نگرانی، در این فرار از ویروسی که پیدا نیست و انگار همهجا قربانیان را تعقیب میکند، در این فرار از هیولای نامرئی، در این وسواسی که به جان بسیاری از ما افتاده است، یکی از خاصترین وجوه زندگی بشر را تجربه میکنیم. ما ناگهان پرتاب شدیم به اعصار گذشته، پرتاب شدیم به اعماق تاریخ، پرتاب شدیم به دنیایی که امروز کاملاً فراموش شده است و حتی در موزهها هم چیزی از آن به درستی روایت نمیشود. ما اکنون همان حسی را داریم که وقتی «مرگ سیاه» (طاعون) به شهرها میزد مردم تجربه میکردند. ما اکنون احساساتی قرونوسطایی داریم، ما ناگهان به اعصار پیشامدرن پرتاب شدهایم. این تجربه چیست؟ ماجرا از چه قرار است؟ چه شده است؟
پاسخ ساده است: «ما سپر حفاظتی علم را از دست دادهایم». شک نداریم دیر یا زود واکسن کرونا و درمان آن پیدا میشود، اما امروز در برابر آن کموبیش بیدفاعیم.. و چرا این تجربه مهم است؟ مهم است! از جهت ادراک بشری مهم است. ما به مرحلهای پرتاب شدهایم که دیگر از حافظهی بشر پاک شده است. بشر مدرن و مدرنتر شد، بر طبیعت حاکم شد! وبا را شکست داد! طاعون را شکست داد! علم برجوبارویی ایمن از هر دشمنی برای ما آفرید. علم انسان را از طبیعت جدا کرد. از بازیچهی دست طبیعت به ارباب طبیعت تبدیلش کرد. انسان سفرهاش را از سایر مخلوقات جدا کرد. بیهمتا شد. دیگر در برابر نیروهای اهریمنی و ناپیدا دستبسته نبود.
بیایید برویم به قرن چهاردهم میلادی. بدترین خاطرهای که از بیماری همهگیر در حافظهی بشر مانده است، طاعون فراگیری بود که از آسیای میانه به اروپا رسید و هولناکترین صحنهها را در شهر به شهر اروپا رقم زد. بیایید پای صحبت یکی از شاهدان عینی بنشینیم. بوکاچو، نویسندهی ایتالیایی قرن چهاردم که معروفترین اثرش «دِکامرون» نام دارد. او طاعون سیاه را از نزدیک تجربه کرد.
اما پیش از آنکه از بوکاچو نقل کنم، برای اینکه بدانیم انسان آن زمان چه موجود دستبسته و بیچارهای بود، مروری کنیم بر «نظریۀ میاسما». طاعون که میآمد، مردم یکبهیک بیپناه و بیگناه میمردند. حتماً «چیزی» آمده بود و مردم را گرفتار این مرگ سیاه کرده بود. عامل بیماری چه بود؟ آن زمان کسی از «ویروس» و «انتقال بیماری از حیوان به انسان» خبر نداشت. تصور عمومی این بود که چیزی به نام «میاسما» عامل بیماری است. «میاسما» به تصور مردم آن زمان بخارات متعفنی بود که از گورستان یا از لاشۀ مردگان برمیخاست و وقتی باد این بخارات مسمومکننده را به شهر میآورد، مردم میمردند.
اما تجربهی اجتماعی آن را در کلام بوکاچو مییابیم. مینویسد: «کسی از این نمیگوید که شهروند از دیگری دوری میکرد، هیچ همسایهای به همسایهاش رسیدگی نمیکرد. خویشاوندان دیگر هرگز همدیگر را نمیدیدند، اگر هم میدیدند از دور. این بلای وحشتناک چنان آشفتگی و درماندگی در قلب مردان و زنان کاشته بود که برادر برادر را، عمو برادرزادگان و خواهرزادگان را، خواهر برادر را و اغلب زن شوهر را ترک میکرد؛ و حتی آنچه به مراتب عجیبتر و باورنکردنیتر مینمود اینکه پدر و مادر پروا میکردند از اینکه فرزندانشان را ببینند و از آنها مراقبت کنند؛ انگار که اینان فرزندانشان نبودند...»
این فقط گوشهای از بلایی بود که بیماری همهگیر بر سر جامعهی پیشامدرن میآورد و ما از آن بیخبریم. یکی به الکل و عیاشی و میل جنسی پناه میبرد تا پیش از مرگ میگساری و شهوترانی کند؛ دیگرانی که گمان میکردند این عذاب الهی است دسته راه میانداختند، در خیابانها میچرخیدند و به خود شلاق میزدند (شبیه زنجیرزنی در دوران ما)... .
اما همهی اینها فلاکت بشر در دوران پیشامدرن، در دورانی که هنوز سپر و کلاهخود علم را بر تن نکرده و رویینتن نشده بود، نشان میدهد. علم ما را اشرف مخلوقات کرد. علم ما را بر جهان مسلط کرد. ما هیچ بودیم، اما این علم بود که موجود فلاکتزدهی خودشلاقزن و میاسماباور را از دهشت و بیخبری سیاهش نجات داد و بشر فهمید همان موشی که سر در کیسۀ گندمش میکند ناقل بیماری است.
ما این روزها دورانی از هستی بشری را تجربه میکنیم که صد و اندی سال است کاملاً فراموشمان شده است. ما امروز خود موزه شدهایم تا سیر تکامل بشر را درک کنیم.
مهدی تدینی