«تابناک باتو» ـ آیا حس نکردن درد، مترادف با لذت و شادمانی و خوشبختی است؟ داستان زن پیر اسکاتلندی، «رینارد» فیلم جیمز باند و کنسرت تتلو!
لابد یک مقداری عنوان این پست برایتان عجیب است، اما اگر وقت بگذارید و تا پایان این نوشته را بخوانید، متوجه ربط این موارد با هم میشوید! شاید هم لطف کردید و با دانش و خاطرات خود، در قسمت کامنتها به تکمیل این پست کمک کردید.
قصه پیرزن اسکاتلندی
اول از یک پیرزن اسکاتلندی شروع میکنیم که خبر جالبی در مورد او منتشر شده بود. فرقی نمیکرد که چه حادثه دردآوری برای او رخ بدهد: از شکستن استخوان تا سوختگی پوست و عمل جراحی. در هر حال این زن اسکاتلندی که بیش از ۶۰ سال دارد، هیچ حس درد خاصی را تا به حال تجربه نکرده است.
پزشکان وقتی متوجه بیدردی عجیب او شدند که یک عمل روی دست او انجام دادند و بعد از انجام عمل برای کم کردن درد برای او مسکن تجویز کردند، اما پیرزن هیچ کدام از این مسکنها را نخورد و اصولا دردی نداشت که نیازی به مسکن داشته باشد.
جالب است که التهاب مفصل در قسمت لگن داشت، اما چون درد و ناراحتی حس نمیکرد تا وقتی که شدت التهاب باعث خوردگی شدید استخوانهای مفصل لگن او شود و از نظر فیزیکی مانع حرکت آسان مفصل شود، او هیچ علامت و دردی نداشت!
به صورت مشابهی، هنگام اعمال دندانپزشکی هم او نیازی به مسکن نداشت. وقتی پوستش سوخت، او تنها از روی بوی سوختگی و جستجوی چشمی بدنش متوجه شد که قسمتی از بدنش سوخته!
قضیه فراتر از اینهاست: او حتی با خوردن فلفل بسیار تند هم سوزش و ناراحتی حس نمیکرد و فقط مزه خوشایندی در دهانش حس میکرد.
سرانجام بعد از عمل جراحی دست، پزشکان متوجه غیرطبیعی بودن وضعیت او شدند و او را با یک مرکز دانشگاهی در لندن فرستادند تا مورد بررسی ژنتیکی قرار بگیرد. نتیجه بررسیها این بود که ژن FAAH در او مختصری با آدمهای دیگر تفاوت دارد.
متعاقب این بررسی مقالهای در مجله بریتانیایی بیهوشی به چاپ رسید که در آن پیشنهاد شده، این وضعیت ژنتیکی میتواند راهی برای کاهش درد آدمهایی که با درد مزمن مواجه هستند، باز کند.
البته قبل از این هم موارد معدودی از آدمهای بیدرد گزارش شده بود، از جمله آنها یک استاد دانشگاه ایتالیایی بود که تغییری در ژن ZFHX2 داشت.
آیا حس نکردن درد چیز خوبی است؟
داستان همین زن اسکاتلندی را در بالا مرور کنید. دستکم یک بار بیدردی به ضرر این زن تمام و باعث شده بود که تا مراحل پیشرفته متوجه التهاب مفاصل لگن خود نشود تا جایی که مفاصل او تغییر شکل دادند.
شاید خیلیها تصور کنند که درد مترادف با بیماری است و حس نکردن درد چیز خوبی است. اما در پزشکی موارد متعددی هستند که با ایجاد اختلال در حس درد، باعث ایجاد مشکلاتی میشوند.
برای مثال یک فرد مبتلا به دیابت ممکن است متوجه درد در انتهای پاهای خود نشود. به این ترتیب یک زخم کوچک در پای او ممکن است توسعه پیدا کند و به سرعت عفونی شود. درست به همین خاطر است که به آدمهای دیابتی توصیه میشود که مرتب با چشم، پاهای خود را برای یافتن زخم بررسی کنند.
ابرقهرمانهای بیدرد
در دنیای فیلمهای مهیج و تخیلی، معمولا حس نکردن درد از کاراکتر فیلم، یک ابرقهرمان میسازد. تصور کنید که کسی هنگام درگیری فیزیکی، دردی حس نکند و بتواند بدون این حس ظاهرا مزاحم، طرف مقابل را از پا دربیاورد.
برای مثال در یکی از فیلمهای جیمز باند به نام دنیا کافی نیست یا The World Is Not Enough، شخصیتی به نام رینارد Renard که نام مستعار ویکتور زوکاس بود، وجود داشت. او هم هیچ دردی را حس نمیکرد! چرا که قبلا تیر خورده بود و تکهای از گلوله در مغزش مانده بود و حس درد او را مختل کرده بود.
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
خب، وقتی در کودکی تصنیف آتش در نیستان شهرام ناظری را گوش میکردم و به این بیت میرسیدم، قضیه برای من خیلی عجیب بود. مگر میشود، درد داشتن چیز خوبی باشد؟ چه چیز پاردوکسیکالی برای یک کودک!
دقیقا یادم نیست، اما در همان سالهای دوران کودکی، وقتی هفت هشت سالم بود، سریالی پخش میشد که یک دیالوگ آن برایم جالب بود:
اینکه فلاسفه یونانی گفته بودند که آدم خردمند، همواره غمی در درون خود حس میکند و این حس غم غریب، چیز عجیبی نیست و نباید از داشتن آن ترسید.
نزد شمار قابل توجهی از مردم در جامعه ما، آرامش و زندگی و خوشبختی، مترادف شده با بیدردی، شادخواری، تلاش برای نیاندیشیدن از بیم هجوم سرزده درد.
این روزها در محیط مجازی، مطالب متعدد در نقد کنسرتهای برخی از چهرهها میبینم، نقدهایی که در آنها از هنر نازل موسیقیایی و آواز چهرههای مشهور، اشعار سخیف و حتی دشنامپراکنیهای جنسی و انجام بیمحابای برخی اعمال دیگر روی سن (مثلا طبق شنیدهها در کنسرت اخیر تتلو)، انتقاد شده است. این نقدها هم برپاکنندگان این کنسرتها و هم تماشاچیان انبوه آنها را نشانه رفته است.
به راستی چه شده که سلیقه و علاقه مردم، نزول پیدا کرده است؟!
این مسئله لایههای زیاد و دلایل زیادی دارد. اما یک وجه مهم آن، تلاش عامدانه این روزهای جامعه ما برای تظاهر به دردی است!
آدم حس میکند که بخش قابل اعتنایی از جامعه از فرط حس درد یا هراس از فکر کردن و مواجهه با رسانههایی که فکر و به تبع آن درد ناگزیر را به ارمغان میآورند، کرختی را ترجیح میدهند.
اگر به اندازه کافی زیسته باشید و تجربه کسب کرده باشید، به نقطهای میرسید که متوجه میشوید که باید از همه بخشهای زندگی لذت برد، چه جاهای مملو از خوشی و چه جاهایی که در حال دست و پنچه نرم کردن با دشواریها و حس درد هستید. زندگی بیفراز و فرود، چیز جالبی از آب درنمیآید. حتی یک قطعه موسیقی بدون قسمتهای با ضربآهنگ ملایم و تند هم، معمولا لذت کمتری در ما برمیانگیزد.
اما نکته جالب در جامعه ما به هنگام تعطیلات آغاز سال نو یا ساعات فراغت این است که سعی میکنیم به صورت فعال از رسانههای جدی، فکر کردن و فعالیتهای اندیشمندانه «دردافزا» پرهیز کنیم.
بنابراین برایمان عجیب است که کسی در تعطیلات خود بنویسد، ترجمه کند، فیلم درام یا موسیقیای غیرریتمیک گوش کند!
سبک زندگی توام با اجتناب از درد، شاید در کوتاهمدت، ما را آدمی موفق و سرخوش بنمایاند. اما وقتی شما به عنوان یک فرد و یا وقتی یک جامعه مدت زیادی به التهابهای خود بیاعتنایی کند، زمانی پیش میآید که همین مشکلات، سر باز میکنند و آن وقت دیگر زمانی برای چارهجویی نیست. به مانند آن زن اسکاتلندی، که دیر متوجه التهاب مزمن لگن خود شده بود و با مفصل لگن دفورمه مواجه شده بود، جامعه میماند و مشکلاتی که دیگر راه حل سادهای ندارند!
یک پزشک