«تابناک با تو»؛ آی آغوشت، اجاق مهربانی! با تو کی بیم از شب و دندان گرگ است؟ زندگی، دمپختک مادربزرگ است. «بارها گفتهام و بار دگر میگویم»:
اگر ریا نباشد، خیلی اهل خورد و خوراک نیستم؛ اما از تمام خوردنیهای جهان، سه چیز را بیش از همه دوست میدارم: دمپخت، ماست، و ماست و دمپخت با هم!
در هیچ رستوران و قهوهخانه و کافه و کافیشاپی، در هیچ کجای جهان، نه حالا و نه هرگز، عطر بهشتیِ دمپختک لیزکی و لبریزِ دار و دوای کوهیِ مادرها و مادر بزرگهایمان نمیپیچد. عطر غریبِ نان تُرد تیری و گُتک و تیر و تخته و آش دوغ، مشک و ملار و برنج خوشبوی کامفیروزی، عدس و لوبیای سدهای، روغن اصیل و پدردار حیوانی (روغن خوش)، رُب انار غلیظ و عبیرآمیز روستای کُندازی، چای لاهیجان و قند مرودشتی و چای چوپان و پونه و بابونه و دلپختههایی که دست آهنی و مصنوعیِ هیچ فِر و اجاق گازی بدان نرسیده باشد. گشتم نبود؛ نگرد نیست!
دمپختکی با بوی مستیافزای لیزک، سیرموک و احیاناً گوشت تازه که عطر و بخاری که از آن برمیخیزد، چونان چراغ جادوی سندباد، از دلش، نه دیوی سهمگین، که فرشتهای زیبا از دیرینترین و پنهانترین و جانانهترین یادها و یادگارهای عزیز و مهرانگیز و برگشتناپذیر و تکرارناشدنی و تعریف ناشدنیِ زندگیات، پیش رویت قد علم میکند و در فضای اتاقت میپیچد و میبالد و میچرخد و میخرامد و گاه با تو و جان و جهانت، همان کاری را میکند که «باز ای الهۀ ناز» حضرت بنان و «ربنا»ی شجریان و اذان موذنزاده اردبیلی و «تو ای پری کجایی؟» حسین قوامی جان جانان.
همان کاری را میکند که وقتی خواب کودکیهایت را میبینی و دویدن در همان کوچه پس کوچههای کاهگلی و چشمههای پرآب و زلال و سرشاخههای نازکآرایِ یاسها و پیچ امینالدولههایی که از حوصلۀ دیوارهای خشتی و آجری خوشبو سرریز میشدند و عاقل را دیوانه؛ و دیوانه را فانی میکردند. دیگر غذا، سلولهایت را سیر نمیکند؛ که گرسنگی ازلیِ جانت را مادرانه توشه میدهد، مینوازد و گویی نسیم اردیبهشت اقلید و بابایی و لالهگون و سده و دژکرد و دیگر روستاهای دوستداشتنیِ تکیه داده به دشتها و کوهپایههای رویایی آن دیار، به سویت وزیدن گرفتهاست.
آن قدیم قدیمها را یادت هست که در اجاق گرم و خاکسترین، بر آتش سرکش هیزم که فرومی نشست و زیر خاکستر داغش، آتش نجیبِ خُرُنگ، نفس میکشید و غوغایی خاموش و مطمئن داشت، پاتیل بزرگ دمپخت یا پلو مادر؛ پاتیلی که خاندانی عیالوار و احیاناً خیل مهمانان ناخوانده و محترم را معجزهوار، سیر میکرد و برکتی شگفت داشت و راستی را این تنها برنج و عدس و کنگر نبود؛ که مهر بیغروب مادر بود؛ که حرمتِ دست و پنجههای قربانش بروم بود که بدان عطر و طعمی آسمانی میداد؛ مبهوتت میکرد، مستت میکرد. روشنت میکرد. شاعرت میکرد! خرسند بودی که به دنیا آمدهای که چنین مائدههای آسمانی نوش جان کنی. هرچند بلد نبودی و درک و معرفتت آنقدر نبود که دست خستۀ مادر را ببوسی و بگویی روح و ریحانِ ترانهخوانت در متن و بطنِ این دمپخت جاری است؛ باغِ بسیاردرختِ بی پاییز خداوندی! دورت بگردم مادرکم!
باری، این روزها که سیرکنندههای دروغینِ فستفودها و ساندویچها و پیتزاها، نسل امروز و فردا را از افسون و افسانۀ آن مائدههای اصیل و بیبدیل محروم کردهاست، خوشحالم که دوستان خوشذوقم در شهر سِده (اطراف اقلید فارس) با شعار خوب و امیدآفرین گفتمان عقلانیت و توسعه، برآنند تا در روز عید فطر، جشنوارۀ «تش و پاتیل» (آتش و پاتیل) را در قدمگاه که یکی از زیباترین گردشگاههای سرزمین دیرین پارس است برگزار کنند.
سده در منطقهی سرحد چهاردانگه در اطراف اقلید است؛ با مردمی کوشا و پویا و مهربان و مهماننواز. با نسل جوان تحصیلکرده و افتخارآفرین. یکی از یکی بهتر و نازنینتر. برنایان برازنده و برومند و بَهاور. سده، با باغستانهای مصفای سیبش. سرحد، سرزمین زادگاهم که خاکش را با اکسیر عشق سرشتهاند، اینک میزبان جشنوارهی آداب و سنن دیرسال این گوشه از ایرانِ خجسته است.
فرصتی نیک است تا مردم بیایند و آتش همدلی بیفروزند؛ پاتیلهای عطرافشان برنج تازه باربگذارند و یاد پلوها و دمپختهای آتشی و از تو حرکت و از خدا برکتِ قدیم را زنده کنند. بوی دود و آتش و هیزم و برنج خدادادی و شرشر آوازخوانِ رودخانه و ترنم ترانههای جانسوز و جهانافروز لری و ترکی در سایهسار سبزاسبز درختان انبوه و خالی از اندوه قدمگاه! بهبه!
این زمان، جان، دامنم برتافتهاست
بوی پیراهانِ یوسف یافتهاست
دوستان بیایند و دور هم ناهاری بخورند و مهربانی و همدلی و همزبانی را بر آفتاب افکنند و در کنار آن، دیگر سویههای فرهنگی و ادب و آداب و رسوم این منطقۀ زیبا و جانافزا را با افتخار، نمایش دهند. موسیقی نجیب محلی، لباسهای رنگرنگ و فاخر محلی، صنایع دستی، شاهنامهخوانی و ... . چه از این بهتر؟ شادی، حق مسلم ماست.
گفتمان عقلانیت و توسعه دارد کمکم در زمین بارآور باور ما ریشه میدواند و باید باور کنیم که در کشوری که کمآبی، دست و بالمان را سخت و سفت بستهاست و رودهامان و چشمه سارانمان را به باد فراموشی سپردهاست، پرداختن به مقولات فرهنگی بویژه گسترش و معرفی جاذبههای گردشگری و فرهنگی و جذب گردشگران جایجای جهان، میتواند منبع درآمدی پیوسته و پربار برای مردم کوشا و توانایمان باشد. اقتصاد ایران را گردشگری میتواند به اوج برساند و خوبان در این معامله، تقصیر میکنند.
ما که آنجا نیستیم و سعادت همراهی و همسفری و همسفرهای بودن با نیکان و رادان ولایتمان را نداریم، اما میدانم که برادران و خواهران باصفای همولایتیام، روزی خوب و خوش و خرّم را در کنار هم رقم خواهند زد تا فرهنگ و ادب و یاد و یادگارهایمان را به باد فراموشی نسپاریم و فرزندانمان را از چنان لطافتها و ظرافتهایی بیگانه و بیخبر نکنیم.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد.
گاهی اوقات کلمات آنقدر خاطره انگیز هستند که انگار تونلی ایجاد میکنند به عمق زمان ! و تش و پاتیل از همین جنس کلمات است که ناخودآگاه صفا و صمیمیت و نجابت مردمان سرزمینمان را از گذشته ای دور تا بحال تداعی میکند چه لالایی هایی که مادران شیردل سرحد زیبایمان در کنار همین تش و پاتیل برای فرزندانشان نخوانده اند و چه مهمان نوازی هایی که در جوار گرمای محبت همین تش و پاتیل بدرقه ی مسافران سرزمینمان نشده است بدون شک مردمی با این ریشه و فرهنگ همیشه ماندگار و پویاست اکنون که دوستانمان در سده پیشقراول حفظ سنن و فرهنگ سرحد زیبایمان شده اند بر خود واجب میبینیم که در کنار این عزیزان تمام تلاش خود را در جهت هرچه بهتر برگزار شدن این جشنواره انجام دهیم و دستانشان رابه گرمی میفشاریم و در کنارشان خواهیم ایستاد.